فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی:
مَعْرِفَتِی یَا مَوْلایَ دَلِیلِی عَلَیْکَ وَ حُبِّی لَکَ شَفِیعِی إِلَیْکَ ... أَدْعُوکَ یَا سَیِّدِی بِلِسَانٍ قَدْ أَخْرَسَهُ ذَنْبُهُ . رَبِّ أُنَاجِیکَ بِقَلْبٍ قَدْ أَوْبَقَهُ جُرْمُهُ أَدْعُوکَ یَا رَبِّ رَاهِبا رَاغِبا رَاجِیا خَائِفا إِذَا رَأَیْتُ مَوْلایَ ذُنُوبِی فَزِعْتُ وَ إِذَا رَأَیْتُ کَرَمَکَ طَمِعْتُ.
(اى مولاى من ، معرفتم راهنمایم به سوى تو، و عشقم به تو واسطه ام به پیشگاه توست،... اى آقایم تو را به زبانى می خوانم که گناهش او را ناگویا نموده، و با دلى با تو مناجات می کنم که جرمش او را هلاک ساخته، تو را می خوانم اى پروردگارم در حال هراس و اشتیاق و امید و بیم، مولاى من هرگاه گناهانم را می بینم بی تاب می گردم، و هرگاه کرمت را مشاهده می کنم، به طمع می افتم)
خدایا میدانی چرا در خانهات آمدهام با اینکه میدانم استحقاق جواب تو را ندارم؟ محبتی که از تو توی دلم مانده من را کشانده به سوی تو. نقل شده در دوران امام سجاد علیه السلام زمانی که قطحی همه جا را فرا گرفته بود، مردم دور مدعیان سیر و سلوک جمع میشدند و میگفتند بیاید دعا کنید، خشکسالی بدبختمان کرده است. آنها هی طواف میکردند و ناله میزدند، اثری نبخشید. یک روز دیدند عزیز برومندی وارد شد. آرام آرام آمد. نگاه کرد و گفت: چرا دعا نمیکنید، باران ببارد. گفتند : هر چه دعا کردیم و ناله زدیم فایدهای نداشت. گفت: بروید کنار. آمد پای کعبه، سر به سجده گذاشت و گفت:« خدایا به خاطر محبّتی که به من داری مردم را سیراب کن. » ناگهان ابرها وارد شدند و باران سنگینی شروع شد. دورش جمع شدند و گفتند: تو چطور جرأت کردی اینگونه با خدا حرف بزنی؟ فرمود: « شما هم اگر مطمئن باشید خدا دوستتان دارد میتوانید از او بخواهید.» گفتند: از کجا میدونی خدا دوستت داره. فرمود: اگر دوستم نداشت به خانهاش دعوتم نمیکرد. ایشان آقا زین العابدین بود. ببینید چه قوت قلبی و چه اطمینانی به خدایش دارد.
خدایا وقتی به خودم و گناهانم نگاه میکنم دادم بلند میشود اما وقتی به کرم و لطف تو نگاه میکنم طمع میکنم.
مطالب بیشتر: